تقدیم به تو

من در کلام تو عشق را یافتم و در سخن زیبایت محبت را تجربه کردم . من در آن چشمان مظلوم و پر فروغت دریای شور و اشتیاق را مشاهده نمودم . دستانت را دستان گرم دوستی دانستم ؛ به همین دلیل دست سرد و خالی خود را به دستان گرم تو سپردم و در وجودت عشق پاک را احساس کردم . در رفتارت متانت را یافتم و تو را مظهر امید دانستم . شاید به همین دلیل وجود خود را فدای هر طوفان و حادثه کردم و به خاطر همین است که با وجود تمام مشکلات و ناملایمات روزگار هنوز هم دوستت دارم و قادر نخواهم بود فراموشت کنم ....

کجایی

و من می خواهم دستان پرمهرت را هنگامی که نیاز دارم کسی دستان سردم را در دستان گرم خود بگیرد و گرمای وجودش را به من ببخشد و نیاز دارم به تو هنگامی که می خواهم کسی مرا در آغوش خود بگیرد و سرم را بر روی شانه های او بگذارم و هق هق گریه را سر دهم . ولی نمی دانم چرا و چرا باید همیشه اشکهایم را که می خواهند به پاکی دانه های ریز باران بر این چهره ی دردمند فرود آیند ؛ تا شاید بتوانند تسکین دهنده ی دلم باشند ؛ با توده ای از بغض بر مجموع توده های دلم بیفزایم ...
وای چه غمزده و غمگین است دل من و چه شاد و سرحال است دل آدم های اطراف من و تو کجایی که شاید با وجودت وجود من نیز سرشار از عشق و نشاط و شور بود . پس تو کجایی و کجایی که ببینی .....
  

ای لحظه های من

ای لحظه های من که در آخرین پناهگاه زمان خفته اید . ای لحظه های من که سازنده و معمار گذشته ی من بودید ؛ که اکنون آغوش زمان را رها می کنید تا آینده ام را بسازید . با ظرافت گذر خود چه کردید با دل بی سودای من ؟
ای لحظه های خوب و زیبا ؛ اکنون که می روم برای سیر و سفر این آخرین وقار کهنه ی گذشته را مشکنید . ای لحظه های من که از من گریزانید بی شما به استقبال آینده می روم . بی شما به انتظار آن می نشینم که نه می دانم چیست و نه می شناسمش . با شما می دانم آنچه رفت از دست نمی آید بار دگر و آنچه می ماند لبخند پشیمانی است . با شما می فهمم قصه ای آغاز شد ؛ قصه ای پایان گرفت . پس اگر می خندم یا اگر می گریم ؛ لحظه ای می آید غصه ام بی ثمر است زیرا که این نیز می گذرد .....

زمزمه های دل تنگی

تقدیم به آنکه خاطره اش در خاطره ام خاطره آفرید :
آخرین نبض قلبم زمانی خواهد تپید که از تنها عشق زندگی ام بنویسم . اما به کجا و به کدامین نشانی نمی دانم .ولی با همه ی اینها دلم می خواهد بنویسم از تو . می خواهم از تو بنویسم که یکباره سکوت قلبم را شکستی و با نگاهت با من حرف زدی . می خواهم از رفتنت بنویسم . وقتی که رفتی پر از سکوت و بی اعتنا تا باز بتوانم از لحظه ی ضیافت من و دل بگویم وقتی به عطش دیدارت مبتلا می شد . کاش پرنده بودم و به دیدنت می آمدم هر روز . با آنکه فاصله ی مکانی بین ما جدایی انداخته ؛ اشکهایم دستان مهربانت را انتظار می کشند .
باز هم برایت می نویسم از لحظه ی ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود و باز هم برایت می نویسم از عطش دیدار تو ؛ از بغض غربت که آن را واژه واژه گریه کردم ....

دست عشق

دلم می خواست عشقم را نمی کشتند . صفای آرزویم را - که چون خورشید تابان بود - می دیدند . چنین از شاخسار هستی ام آسان نمی چیدند . گل عشقی چنین شاداب را پرپر نمی کردند ؛ به باد نامرادی ها نمی دادند . به صد یاری نمی خواندند ؛ به صد خواری نمی راندند . چنین تنها به صحرای بی پایان اندوهم نمی بردند . دلم می خواست یک بار دگر او را کنار خویش می دیدم . به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم . دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد . شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد . غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد . دلم می خواست - دست عشق - چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو می کرد . مگو این آرزو خام است . مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است . اگر این کهکشان از هم نمی پاشد وگر این آسمان در هم نمی ریزد ؛
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

تقدیم به تو

در آن لحظه ی آخر چه عاشقانه برای من دست تکان دادی و چه عاشقانه به من نگریستی . گویی می دانستی تا مدتها نمی توانیم یکدیگر را ببینیم و شاید می خواستی نگاه آخرت را برای مدتها در خاطر بسپارم. برای من رفتن تو خاموش شدن چراغ زندگیم بود و غم رفتن تو هم چون نسیمی پاییزی روح من را از وجود سرشار از عشقم جدا کرد و دیگر تا کنون هرگز نسیم بهاری ای از راه نرسیده و من هنوز ؛ هم چنان در یخبندان زندگی گام بر می دارم و در هر لحظه منتظرم که پاهایم بلغزند و شاید آن موقع توانستم برای بار دیگر وجود تو را در خودم حس کنم . من هنوز آرزوی نگاه های عاشقانه ات را و کلام دل نشینت را در دل دارم و به انتظار آن روز نشسته ام که عاشقانه به سویم بیایی و مرا در آغوش بگیری و با زیباترین ترنم عاشقانه برایم بسرایی .
پس به امید آن روز ....

روزی که رفتی ۱/۸

من هنوز خاک زیر پاهایت هستم . من هنوز عاشقم ؛ هنوز وفادارم . من هنوز چشم انتظارم ؛ من برای بغض صدای تو دل تنگم و برای چشم های تو می میرم . من با تو عشق را لمس کردم . من با تو روز را فهمیدم و شب را حس کردم . من با تو به گذشت زمان عشق می ورزیدم و امروز به گذشت زمان افسوس می خورم . من هنوز این حقیقت تلخ را باور ندارم . من هنوز جدایی را درک نکرده ام . من هنوز نسیم سرد کویر را به گونه های تو حس می کنم . من هنوز دست های تو را در دست هایم دارم . من هنوز با اندوخته ای از عطر شانه های تو تنفس می کنم . من هنوز کوچکم ؛ من هنوز برای درک جدایی کودکم . من .....

====

آنها که زندگی را بستری از گلهای سرخ می پندارند ؛ همیشه از خارهای آن شکایت دارند ...

با چشمان تو ؛ مرا به الماس ستارگان نیازی نیست ؛ با آسمان بگو ....

آی آدم ها که بر ساحل نشسته ؛ شاد و خندانید ؛ یک نفر در آب دارد می سپارد جان ....

اکنون نهال گردو آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهایش معنا می کند ...

لاله از سوز عطش بنهاده سر بر روی خاک ؛ ابر بی انصاف را بنگر که بر دریا گریست ....

من از طعم نگاهت مهربانی را چشیدم ؛ نگاهت را مگیر از من ...

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ....

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی ؛ فردا مرا چو قصه فراموش می کنی ...

 به تو بی وفا گمان  دل مهربان ندارم ؛ تو کجا و مهربانی به تو این گمان ندارم...

اگر روزی گلی پژمرده دیدی بدان دستان سردی در سکوتی محبت های این دل را جواب کرد ....

بی وفایی همه را به وفای تو بخشیدم ...

محبت را از درخت بیاموز که حتی سایه ی خود را از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد ...

***** من از چشمان خود آموختم رسم محبت را
          که هر عضوی به درد آید به جایش چشم می گرید

***** محبت را ز ماهی باید آموخت      چو از آبش جدا سازی بمیرد 

پای سگ بوسید مجنون ؛ خلق گفتندش چرا
گفت این سگ گاهگاهی کوی لیلی می رود

تک بیت های ناب

خدایا بشکن این آینه ها را که من از دیدن آینه سیرم    
مرا روی خوشی از زندگی نیست ولی از زنده ماندن ناگزیرم 

بر دشت های هموار درنگ مکن ؛ بسیار بالاتر از آن نیز مرو ؛ از نیم فراز زیباتر به دیده می آید جهان ...    

پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد ؛ با این همه از منبر باد بالا که می رود ؛ درخت ها چه زود به گریه می افتند...

به دریا شکوه بردم از شب دشت ؛ وزین عمری که سخت و تلخ بگذشت
به هر موجی که می گفتم غم خویش ؛ سری می زد به سنگ و باز می گشت   
خروش و خشم توفان است و دریا ؛ به هم می کوبد امواج رها را 
دلی از سنگ می خواهد نشستن تماشای هلاک موج ها را

من بلبل آن گلم که در گلشن راز     پژمرده شد و منت شبنم نکشید

    

درفراسوی مرزهای تنت تو را دوست دارم.. آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده.. روشنی و شراب را؛ آسمان بلند و کمان گشاده ی پل را؛ پرنده ها و قوس قزح را به من بده.
راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن.. در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم.. در آن دوردست بعید که رسالت اندامها پایان می پذیرند و شعله ها و شور و تپش ها و خواهش ها به تمامی رو می نشینند؛ و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد؛چنان چون روحی که جسد را در پایان سفر تا به هجوم کرکس ها؛ پایانش و آن هم ...  در فراسوی عشق تو را دوست دارم .در فراسوهای پرده و رنگ ... در فراسوی پیکرهایمان با من وعده ی دیداری بده ....

تک بیت های ناب

نمیدانم چرا با آنکه میدانم از آن من نخواهی شد    عبث با تار و پود دل برایت لانه میسازم

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن    من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود از تن

خیال کردم که با من همدل و هم دین و همدردی  به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی

ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا    غم با هم بیگانگی هر شب به من سر می زند

باران به خدا گفت موافق باشیم یک آینه هم فکر شقایق باشیم
وقتی که زمین فرو کشیدش خندید ما آمده بودیم که عاشق باشیم

با دلی تنگ به جبران گناهی که نکردم ؛ گریه ها کردم و بر آتش دل اشک فشاندم ....

صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را    خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی 

پای سگ بوسید مجنون خلق گفتندش چرا؟   گفت این سگ گاهگاهی کوی لیلی میرود

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی   ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم

ساده دل بودم که می پنداشتم دستان نا اهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد ...

.....................

با خودم می گویم باید از خاطره ام محو شود آنکه با شعله ی قهر دل من را سوزاند ؛ شادمانی را کشت ؛ عاشقی را ترساند . عشق هم پر زد و رفت ؛ وپس از پر زدنش آشیانم را من پاک می سازم از این خاکستر و در آن می سازم کاخی از مهر و غرور تا دگر هیچ کسی نتواند با نگاهی آسان خرد و ویرانه کند کاخ مرا .......

تک بیت های ناب

به چشمان خودت هم غمت را مگو که می گرید و سر نگهدار نیست .........     

و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی .....

بازهم برایت می نویسم از لحظه ی ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود و باز هم برایت می نویسم از عطش دیدار تو ؛ از بغض غربت که آن را واژه واژه گریه کردم ...

از زندگی آموختم که به هر نگاهی دل نبندم که همه ی نگاه ها پیام آور عشق نیستند ؛ همه ی نگاه ها معنی دوست داشتن نمی دهند ؛ همه ی نگاه ها بی ریا نیستند .....

در دل من کسی است که تا درخشش آخرین ستاره ؛ تا پژمردن آخرین گل و فرو افتادن آخرین برگ چشم به راهش خواهم ماند .....

تا نبینند اشکهایش زیر باران راه می رفت .....

امروز کسی یار کسی نیست ما تجربه کردیم .....

شیشه ی پنجره را باید شست ؛ از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ....

و آخر هم شکستم جام سنگین غرورت را        به بی تابی کشاندم آن دل دائم صبورت را

الهی العفو

دیرگاهی است نامت را ستاره باران نکرده ام . مهربان خدای من خالی از حس توام . مرا چه شده ؟ ...... زنگارهای دنیا کنار بروید . بگذارید لحظه ای ( الهی العفوم ) رنگ خلوص بگیرد . خدایا مرا با خویش تنها مگذار ........

پرواز

تمام جاده ها را به پیچش موهایت انتظار می کشم و سربالایی های ذهنت را با تلنگری از نگاه پل می زنم و بغض های گره خورده ی چشمت را با اشک های حسرت زندگی می کنم . خیابان های قلبم را که خط کشی کنم ؛ این منم سهم تو از همه ی آنچه خواستی . اینک آواری از درد و سکوت را کنار می زنم و تو ای پاک ترین احساسم گوش کن : تنها قطره ای از نگاهت برای کویر چشمانم کافی است . ای که بغض هایت را هی قورت می دهی به امید لحظه ای زیبا .... پرواز را به خاطر بسپار ؛ پرنده مردنی است .......

محبت

در ابعاد کوچک اتاقم پشت پنجره ای رو به تجلی ؛ می نویسم از فردا ؛ از رفتن ... پویاترین گامهایت را در صدای باران شنیده ام و آتش ترین عشق ها را به رعد هدیه داده ام . فاصله از من دیواری ساخته به وسعت برگ . پس از رفتنت باران هرگز نبارید . از تو حتی نیم نگاهی نمی خواهم . تنها به حرمت آن نگاه ؛ آن خاطره ؛ آن خیابان گامی بر این جاده بگذار . شاید وسوسه ای خود محبت باشد . شاید ......

تقدیم به آستان مقدس آقا امام زمان

سال هاست بی قرار و بی پروا در انتظار آمدنت جاده را و کوچه را در چشمانم قاب گرفته ام . برایت از انتظار و بی قراری ترانه های سبز گریه سروده ام . به انتظار روز آمدنت هر روز می خوانم ( اللهم کن لولیک ) و تاب می آورم . روزی که بیایی به یمن آمدنت شهر را ؛ جاده را و کوچه را گلباران می کنم . درخت ها و گلها را به استقبال تو فرا می خوانم و فرشی از مهر و نور برایت می -گسترم

می خواهم ببارم

دلم می خواهد یکبار فقط یکبار دیگر روی ماه تو را ببینم . سرم را روی زانویت بگذارم و تو با دست های آکنده از راستی و عشق موهای پریشان مرا نوازش کنی . دلم تنگ شده است برای خودم ؛برای تو برای گذشته ام که چون باد در لحظه ای سپری شد و به انتها رسید . اینک من اینجا هستم بر قله ی افکار مغشوشم . قلبم سنگین شده و شانه هایم خسته . بغضم بر روی پرتگاه شکستن قرار گرفته . می خواهم ببارم . چون باران می خواهم ببارم .....

تقدیم به آستان مقدس آقا امام زمان

ای آسمانی تر از یک دل شکسته؛ دل مجنونم راکدام آدینه با ناز نگاهت مجنون تر می کنی ؟ قصه ی غریبی است بی تو عبور کردن از دل جمعه ها . من و ستاره ها یک شب در حضور خدا برای آوردنت خورشید را قربانی کردیم . می دانم می آیی . نذر کرده ام عطر تمام نرگس ها را پیشکش نگاه خسته ات کنم و به شقایق های عالم بگویم : عاشقی کم کنید که آخرین عشق خدایی می آید . افسوس که یک جمعه ی دیگر بدون حضورت گذشت........

........

در جستجوی عشق بودم ؛ در جستجوی روح های لطیف و دستان مهربان . جایی

که قلب های پاک با هم می تپند و حرف های خوب فضا را پر می کنند و اکنون پس
 
از سالها آن را یافته ام .  پس ای کاروان عشق لحظه ای درنگ کن تا من هم برسم

می خواهم دستم را بگیری و با هم در جویبار عشق جاری شویم . کاش می شد

سایبانی از عشق بسازم و تمام روز را زیر سایه ی آن مهمان باشیم ......