هیچ نمی دانم برای چه می نویسم . روزهایم می گذرند و من فقط میان آینه ها بزرگ می شوم . تو خود شاهد بودی که چگونه به سپیده نرسیدم . شبی به بستر دلتنگی های شبانه ام سری بزن نمی دانم آن همه قلبهایی که دم از رفاقت می زدند ؛ آن همه دستهای همدل و همزبانی که به سویم دراز شده بودند ؛ میان کدام آب و هوا زندگی می کنند .....
صدای پای بهار را بدون حضور تو می شنوم و چه دلخراش و دردناک قدم می زند در بن بست این تردید تردید بودنت اگر می گفتی می آمدم خاکستر قلبم را به پایت می ریختم غربت تمام لحظاتم را می گریستم تا با بهار به سویم باز گردی روزی را به یاد می آورم که بهار را به من هدیه کردی وقتی که خزان بودم وقتی که باور من برایم غیر ممکن بود و اکنون بهار بدون تو به من نگاه می کند و من چگونه هفت سین عشقمان را به استقبالش برم وقتی تو نیستی نگاه پر مهرت نیست نه هرگز امسال نیز بهار را تهی از حضورت رنگ سیاه می زنم و فریاد می زنم <<من بهار را تنها با تو سبز می بینم >>
بگذار صمیمانه بگویم بگذار صادقانه اعتراف کنم که آبهای سرد و مایوس قلبهای ما را شسته است و به عزت دستهای خسته ما اعتراف ریاضیات لحظه های ماست . بگذار صادقانه بگویم و بی ملاحظه اعتراف کنم و تو را تا حقیقت اسارت بکشانم و قلب کوچکت را بخوانم ...... اما ای خوب من به قلب کوچکت بگو که اعتراف ما اسارت لحظه های بیداریست در رهانیدن لحظه های خواب .