همیشه با تو

با تو بوده ام همیشه و در همه جا . با تو نفس کشیده ام ؛ با چشمان تو دیده ام . مرا از تو گریزی نیست ؛ چنانکه جسم را از روح و زمین را از آسمان و درخت را از آفتاب .  تو دلیل حیات من بوده و هستی و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام علت بودن من تو هستی . پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است : همیشه با تو ......

......

من راهی را می روم که همگان رفته اند و آسمان صبوری را می بینم که هنوز سایه ی نگاههای حریصانه ی زمین را تحمل می کند . من راهی را می روم که دیروز کسی از آن عبور کرده است . به گدایی می اندیشم که دیروز نیز سکه های ترحم را در جیب نهاده است . از زیر درختی عبور می کنم و برگ خشکیده ای را زیر پا می فشارم . برگی که دیروز نیز زیر پایی فشرده شده بود . من راهی را می روم که همگان رفته اند ؛ اما مانند همگان بی اعتنا از کنار کوچه ها نمی گذرم . من به یک پس کوچه ی تنها سلام می دهم و تنهاییش را قصه می کنم و برای تمام آدمیان می خوانم .......

....

هیچ نمی دانم برای چه می نویسم . روزهایم می گذرند و من فقط میان آینه ها بزرگ می شوم . تو خود شاهد بودی که چگونه به سپیده نرسیدم . شبی به بستر دلتنگی های شبانه ام سری بزن  نمی دانم آن همه قلبهایی که دم از رفاقت می زدند ؛ آن همه دستهای همدل و همزبانی که به سویم دراز شده بودند ؛ میان کدام آب و هوا زندگی می کنند ..... 

بگذار

سردی دستانت را به دستان گرم من بسپار ؛ بگذار در اوج تنهایی تیره و خاموش ؛ خورشید عشق مهمان خلوت ملال آور قلبت شود . بگذار    بگذار  لحظه ها به انتظار نمی مانند . همیشه پس پرده حقایقی نهفته است . حقایقی که روزگار تلخ گذشته را به رودخانه ی متروک فراموشی می سپارد . همیشه حادثه ای هست و آرزویی برآورده شده که وسعت سرنوشت در قلمرو اوست ....

پیام نگاه

من او را دیده بودم   نگاهی مهربان داشت   غمی در دیدگانش موج می زد که از بخت پریشانش نشان داشت   نمی دانم چرا هر صبح هر صبح که چشمانم به بیرون خیره می شد  میان مردمش می دیدم و باز   غمی تاریک بر من چیره می شد شبی در کوچه ای دور  ؛ از آن شبها که نور آبی ماه زمین و آسمان را رنگ می کرد ؛ از آن مهتاب شبهای بهاری ؛ که عطر گل فضا را رنگ می کرد ؛ در آنجا در خم آن کوچه ی دور نگاهم با نگاهش آشنا شد . به یک دم آنچه در دل بود گفتیم  ؛ سپس چشمان ما از هم جدا شد . از آن شب دیگرش هرگز ندیدم  تو پنداری که خوابی دلنشین بود . به من گفتند او رفت . نپرسیدم چرا رفت . ولی در آن شب بدرود دیدم که چشمانش هنوز اندوهگین بود .....

بهار

صدای پای بهار را بدون حضور تو می شنوم و چه  دلخراش و دردناک قدم می زند در بن بست این تردید تردید بودنت اگر می گفتی می آمدم خاکستر قلبم را به پایت می ریختم غربت تمام لحظاتم را می گریستم تا با بهار به سویم باز گردی روزی را به یاد می آورم که بهار را به من هدیه کردی وقتی که خزان بودم وقتی که باور من برایم غیر ممکن بود و اکنون بهار بدون تو به من نگاه می کند و من چگونه هفت سین عشقمان را به استقبالش برم وقتی تو نیستی نگاه پر مهرت نیست نه هرگز امسال نیز بهار را تهی از حضورت رنگ سیاه می زنم و فریاد می زنم <<من بهار را تنها با تو سبز می بینم >>

اعتراف

بگذار صمیمانه بگویم    بگذار صادقانه اعتراف کنم که آبهای سرد و مایوس قلبهای ما را شسته است و به عزت دستهای خسته ما اعتراف ریاضیات لحظه های ماست . بگذار صادقانه بگویم و بی ملاحظه اعتراف کنم و تو را تا حقیقت اسارت بکشانم و قلب کوچکت را بخوانم ...... اما ای خوب من به قلب کوچکت بگو که اعتراف ما اسارت لحظه های بیداریست در رهانیدن لحظه های خواب  .

هیچ

حباب ها پر همهمه اند و اندیشه هاشان آنقدر سبک که هیچ جاذبه ای را نمی شناسند . و همهمه هاشان چه بیهوده در میان مشتی از هیچ غرق می شوند . حباب ها چه آسان به سوی آسمانی که در جرعه ای آب غرق شده است پر می کشند و هیچ و هیچ و هیچ می شوند .  

در پناه ایزد منان موفق باشید و کامران