آنها که زندگی را بستری از گلهای سرخ می پندارند ؛ همیشه از خارهای آن شکایت دارند ...
با چشمان تو ؛ مرا به الماس ستارگان نیازی نیست ؛ با آسمان بگو ....
آی آدم ها که بر ساحل نشسته ؛ شاد و خندانید ؛ یک نفر در آب دارد می سپارد جان ....
اکنون نهال گردو آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهایش معنا می کند ...
لاله از سوز عطش بنهاده سر بر روی خاک ؛ ابر بی انصاف را بنگر که بر دریا گریست ....
من از طعم نگاهت مهربانی را چشیدم ؛ نگاهت را مگیر از من ...
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ....
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی ؛ فردا مرا چو قصه فراموش می کنی ...
به تو بی وفا گمان دل مهربان ندارم ؛ تو کجا و مهربانی به تو این گمان ندارم...
اگر روزی گلی پژمرده دیدی بدان دستان سردی در سکوتی محبت های این دل را جواب کرد ....
بی وفایی همه را به وفای تو بخشیدم ...
محبت را از درخت بیاموز که حتی سایه ی خود را از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد ...
***** من از چشمان خود آموختم رسم محبت را
که هر عضوی به درد آید به جایش چشم می گرید
***** محبت را ز ماهی باید آموخت چو از آبش جدا سازی بمیرد
پای سگ بوسید مجنون ؛ خلق گفتندش چرا
گفت این سگ گاهگاهی کوی لیلی می رود
خدایا بشکن این آینه ها را که من از دیدن آینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست ولی از زنده ماندن ناگزیرم
بر دشت های هموار درنگ مکن ؛ بسیار بالاتر از آن نیز مرو ؛ از نیم فراز زیباتر به دیده می آید جهان ...
پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد ؛ با این همه از منبر باد بالا که می رود ؛ درخت ها چه زود به گریه می افتند...
به دریا شکوه بردم از شب دشت ؛ وزین عمری که سخت و تلخ بگذشت
به هر موجی که می گفتم غم خویش ؛ سری می زد به سنگ و باز می گشت
خروش و خشم توفان است و دریا ؛ به هم می کوبد امواج رها را
دلی از سنگ می خواهد نشستن تماشای هلاک موج ها را
من بلبل آن گلم که در گلشن راز پژمرده شد و منت شبنم نکشید
سال هاست بی قرار و بی پروا در انتظار آمدنت جاده را و کوچه را در چشمانم قاب گرفته ام . برایت از انتظار و بی قراری ترانه های سبز گریه سروده ام . به انتظار روز آمدنت هر روز می خوانم ( اللهم کن لولیک ) و تاب می آورم . روزی که بیایی به یمن آمدنت شهر را ؛ جاده را و کوچه را گلباران می کنم . درخت ها و گلها را به استقبال تو فرا می خوانم و فرشی از مهر و نور برایت می -گسترم
در جستجوی عشق بودم ؛ در جستجوی روح های لطیف و دستان مهربان . جایی
که قلب های پاک با هم می تپند و حرف های خوب فضا را پر می کنند و اکنون پس
از سالها آن را یافته ام . پس ای کاروان عشق لحظه ای درنگ کن تا من هم برسم
می خواهم دستم را بگیری و با هم در جویبار عشق جاری شویم . کاش می شد
سایبانی از عشق بسازم و تمام روز را زیر سایه ی آن مهمان باشیم ......
هیچ نمی دانم برای چه می نویسم . روزهایم می گذرند و من فقط میان آینه ها بزرگ می شوم . تو خود شاهد بودی که چگونه به سپیده نرسیدم . شبی به بستر دلتنگی های شبانه ام سری بزن نمی دانم آن همه قلبهایی که دم از رفاقت می زدند ؛ آن همه دستهای همدل و همزبانی که به سویم دراز شده بودند ؛ میان کدام آب و هوا زندگی می کنند .....
صدای پای بهار را بدون حضور تو می شنوم و چه دلخراش و دردناک قدم می زند در بن بست این تردید تردید بودنت اگر می گفتی می آمدم خاکستر قلبم را به پایت می ریختم غربت تمام لحظاتم را می گریستم تا با بهار به سویم باز گردی روزی را به یاد می آورم که بهار را به من هدیه کردی وقتی که خزان بودم وقتی که باور من برایم غیر ممکن بود و اکنون بهار بدون تو به من نگاه می کند و من چگونه هفت سین عشقمان را به استقبالش برم وقتی تو نیستی نگاه پر مهرت نیست نه هرگز امسال نیز بهار را تهی از حضورت رنگ سیاه می زنم و فریاد می زنم <<من بهار را تنها با تو سبز می بینم >>
بگذار صمیمانه بگویم بگذار صادقانه اعتراف کنم که آبهای سرد و مایوس قلبهای ما را شسته است و به عزت دستهای خسته ما اعتراف ریاضیات لحظه های ماست . بگذار صادقانه بگویم و بی ملاحظه اعتراف کنم و تو را تا حقیقت اسارت بکشانم و قلب کوچکت را بخوانم ...... اما ای خوب من به قلب کوچکت بگو که اعتراف ما اسارت لحظه های بیداریست در رهانیدن لحظه های خواب .