در آن لحظه ی آخر چه عاشقانه برای من دست تکان دادی و چه عاشقانه به من نگریستی . گویی می دانستی تا مدتها نمی توانیم یکدیگر را ببینیم و شاید می خواستی نگاه آخرت را برای مدتها در خاطر بسپارم. برای من رفتن تو خاموش شدن چراغ زندگیم بود و غم رفتن تو هم چون نسیمی پاییزی روح من را از وجود سرشار از عشقم جدا کرد و دیگر تا کنون هرگز نسیم بهاری ای از راه نرسیده و من هنوز ؛ هم چنان در یخبندان زندگی گام بر می دارم و در هر لحظه منتظرم که پاهایم بلغزند و شاید آن موقع توانستم برای بار دیگر وجود تو را در خودم حس کنم . من هنوز آرزوی نگاه های عاشقانه ات را و کلام دل نشینت را در دل دارم و به انتظار آن روز نشسته ام که عاشقانه به سویم بیایی و مرا در آغوش بگیری و با زیباترین ترنم عاشقانه برایم بسرایی . پس به امید آن روز ....
در کلبه ای که به اندازه یک تنهایی ست دل من که به اندازه یک عشق است به بهانه های ساده ی خوشبختی خود مینگرد من از نهایت تاریکی شب حرف می زنم من از نهایت شب عشق حرف می زنم اگر به کلبه ی من آمدی ای مهربان برای من چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم!!!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
در کلبه ای که به اندازه یک تنهایی ست
دل من که به اندازه یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود مینگرد
من از نهایت تاریکی شب حرف می زنم
من از نهایت شب عشق حرف می زنم
اگر به کلبه ی من آمدی ای مهربان
برای من چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم!!!