نمیدانم چرا با آنکه میدانم از آن من نخواهی شد عبث با تار و پود دل برایت لانه میسازم
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود از تن
خیال کردم که با من همدل و هم دین و همدردی به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا غم با هم بیگانگی هر شب به من سر می زند
باران به خدا گفت موافق باشیم یک آینه هم فکر شقایق باشیم
وقتی که زمین فرو کشیدش خندید ما آمده بودیم که عاشق باشیم
با دلی تنگ به جبران گناهی که نکردم ؛ گریه ها کردم و بر آتش دل اشک فشاندم ....
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی
پای سگ بوسید مجنون خلق گفتندش چرا؟ گفت این سگ گاهگاهی کوی لیلی میرود
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
ساده دل بودم که می پنداشتم دستان نا اهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد ...
سلام
سلام به تو که تمام خوبی ها در تو خلاصه شده است
تقدیم به تو که در شهر چشمانت نفس ملکوتی ترین دوستیها را یافتم
روایت دوستی بس طولانی است وبرای توانایی گفتار در این مبحث کوتاه نا گفتنی می باشد
از من می خواهی
که انچه در دل دارم بر این صفحات ببخشم ولی احساس درونیم را نمی توانم با هیچ لفظی به تصویر کشم زیرا که دوستی احساس پیوستگی قلبهاست زمانی چون خورشید در افق ضمیرم طلوع نمودی وبا لبخندی پر طراوت هنگام پر اشوب دریای دلم را به رود خانه محبت مبدل ساختی ونوای دلم را فرح بخشیدی
ای دوست امیدوارم که در وقایق شونات زندگی خوش وخرم باشی
دقت کردی تو این دوره زمونه ای که همه چیز مینی مالی شده دیگه کسی علاقه ای به غزل و قصیده نداره! تو هم همین تک بیتها روبچسب که واقعا بیشتر فاز میده!
قالبتو بخورم!