به چشمان خودت هم غمت را مگو که می گرید و سر نگهدار نیست .........
و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی .....
بازهم برایت می نویسم از لحظه ی ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود و باز هم برایت می نویسم از عطش دیدار تو ؛ از بغض غربت که آن را واژه واژه گریه کردم ...
از زندگی آموختم که به هر نگاهی دل نبندم که همه ی نگاه ها پیام آور عشق نیستند ؛ همه ی نگاه ها معنی دوست داشتن نمی دهند ؛ همه ی نگاه ها بی ریا نیستند .....
در دل من کسی است که تا درخشش آخرین ستاره ؛ تا پژمردن آخرین گل و فرو افتادن آخرین برگ چشم به راهش خواهم ماند .....
تا نبینند اشکهایش زیر باران راه می رفت .....
امروز کسی یار کسی نیست ما تجربه کردیم .....
شیشه ی پنجره را باید شست ؛ از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ....
و آخر هم شکستم جام سنگین غرورت را به بی تابی کشاندم آن دل دائم صبورت را
تو همچین کسی بودی من نمی دونستم؟! یادم باشه مواظب خودم باشم.. خطرناک می زنی!