دلم می خواست عشقم را نمی کشتند . صفای آرزویم را - که چون خورشید تابان بود - می دیدند . چنین از شاخسار هستی ام آسان نمی چیدند . گل عشقی چنین شاداب را پرپر نمی کردند ؛ به باد نامرادی ها نمی دادند . به صد یاری نمی خواندند ؛ به صد خواری نمی راندند . چنین تنها به صحرای بی پایان اندوهم نمی بردند . دلم می خواست یک بار دگر او را کنار خویش می دیدم . به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم . دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد . شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد . غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد . دلم می خواست - دست عشق - چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو می کرد . مگو این آرزو خام است . مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است . اگر این کهکشان از هم نمی پاشد وگر این آسمان در هم نمی ریزد ؛ بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم به شادی گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
تو دیگه چرا ناامید می زنی؟!