در ابعاد کوچک اتاقم پشت پنجره ای رو به تجلی ؛ می نویسم از فردا ؛ از رفتن ... پویاترین گامهایت را در صدای باران شنیده ام و آتش ترین عشق ها را به رعد هدیه داده ام . فاصله از من دیواری ساخته به وسعت برگ . پس از رفتنت باران هرگز نبارید . از تو حتی نیم نگاهی نمی خواهم . تنها به حرمت آن نگاه ؛ آن خاطره ؛ آن خیابان گامی بر این جاده بگذار . شاید وسوسه ای خود محبت باشد . شاید ......
پنجره ی اتاق من رو به حیاط باز میشه و کوچه ای که همیشه لامپش روشنه و میشه سوهان روح شبهای خسته م.. باز به شانس تو!
سلام دوست خوبم
خیلی عالی بود.برایت آرزوی موفقیت می کنم.